عقاب (؟)
مردی تخم عقابی پيدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت . عقاب با بقيه ی جوجه ها از تخم در آمد و با آن ها بزرگ شد . در تمام زنگی اش او همان کارهايی را انجام داد که مرغ ها می کردند ؛ برای پيدا کردن کرم ها و حشرات ، زمين را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسيار ، کمی در هوا پرواز می کرد .
سال ها گذشت و عقاب خيلی پير شد .
روزی پرنده ی با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری ديد . او با شکوه تمام ، با يک حرکت جزئی بال های طلايی اش بر خلاف جريان شديد باد پرواز می کرد .
عقاب پير ، بهت زده نگاهش کرد و پرسيد : (( اين کيست ؟))
همسايه اش پاسخ داد : (( اين يک عقاب است ـ سلطان پرندگان . او متعلق به آسمان است و ما زمينی هستيم .))
عقاب مثل يک مرغ زندگی کرد و مثل مرغ مرد ؛ زيرا فکر می کرد يک مرغ است .
(( از يک نويسنده ی ناشناس ))